سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

عاشورای 97

از دیشب که بردمت هیئت اومدیم و خونه خاله بودیم، بابایی و مامانی هم اومدن و مثل همیشه تا رسیدیم خونه دسته هر سال هم رسید جلو خونه خاله و باهمرفتیم تو تراس و سینه زدیم دسته دیدیم، شب هم موندیم خونه خاله تاصبح بریم بیرون. صبح هم آماده شدیم و همه رفتیم بیرون و تا اذان ظهر بیرون بودیم و بعد هم برگشتیم خونه و ناهار خوردیم تا عصری خونه خاله بودیم و شما هم انقدر خسته بودی خوابیدیو بعد اظهر بابا مسعود اومد دنبالمون، خاله اصرار کرد بمونیم تا شام غریبان با هم باشیم ولی دیگه مامان ساناز هم خیلی خسته بود و به همین خاطر با هم رفتیم خونه، شب هم بابا مسعود بردمون بیرون یه دوری زدیم. راستش گل پسرم برات آرزو کردم که راه و طریقت حسینی باشه، امام حسی...
30 شهريور 1397

آخر هفته پر از جشن

بله حالا که تابستون داره نفسهای آخرش رو می کشه و البته ماه محرم و صفر هم از اواسط هفته آینده آغاز میشه یک هفته شلوغ و پر از جشن داشتیم. ممیزی سالانه مامان ساناز که مهمون همیشگیه اونم از نوع شهریورش برای چهارشنبه و پنجشنبه این هفته برنامه ریزی شده  بود و مامان باید کل روزهای این هفته با دقت تمام سیستم خودش رو چک میکرد و البته سری هم به واحدهای دیگه میزد. هر روز خسته و بی حال از سرکار میرسید و تازه این هفته پنجشنبه تعطیلی هم نداشتیم و کاری بود. البته حضور آقا سورنا با خنده و دلبریهاش در همون بدو ورود کلی مامان رو خوشحال میکرد و بهش انرژی میداد. برای همین هفته پرکار دو تا مهمونی هم دعوت شدیم برای روز پنجشنبه. جشن دندونی درسا ...
17 شهريور 1397

ریخت و پاش در پلک بر هم زدنی

وقتی آدما بچه دار می شن اصلا مهم نیست که خونش بهم ریخته باشه، این نظر منه قطعا یه مامان و بابا هرچقدر که بیشتر به بچشون توجه میکنن بهمون نسبت زمان کمتری برای انجام کارای دیگه دارن. یه وقتایی که حساس میشم تا خونه رو جمع و جور کنه و شب میشه و به خودم میام میبینم خیلی کم با پسرم بودم از خودم حسابی لجم میگیره. نمیدونم راستش تعادل برقرار کردن بین کار خونه و بیرون و بچه داری خیلی سخته تازه با وجود اینکه من یک همسر همراه دارم و تو همه چیز بهم کمک می کنه.  در کنار همه این داستانها، یک پسر داریم گل پسر که اصلا علاقه ای به جمع و جور بودن خونه نداره، به محض اینکه در خونه باز میشه و می ریم داخل فعالیت های سورنا هم یکی پس از دیگری آغاز میشه....
13 شهريور 1397

بام لند گردی

دیشب به اتفاق مامانی و بابایی و خاله سارا و عمو احمد و غزل و عزیز فریده رفتیم بام لند. یک عالمه تو ترافیک موندیم تا به بام لند رسیدیم و بعد هم رفتمی رفتاری که شام بخوریم دیدم اونجا هم صفه، بابا مسعود نوبت گرفت و ما هم رفتیم کنار دریاچه دور زدیم  و بعد بابا صدامون زد . یه شیشلیک عالی خوردیم و بعد از شام هم به ذوق شما کلی پیاده روی کردیم، از اینکه راه می رفتی انقدر خوشحال بودی و ذوق داشتی و میخندیدی که دلمون آب می شدبرای اداهات. دیگه خسته که شدی رفتیم پارکینگ و ماشینهامونو سوار شدیم و اومدیم به سمت خونه. بابایی و مامانی هم رفتن خونه خاله اینا، شما پسر نازم که قرار بود تو ماشین بخوابی تا خود خونه بیداری بودی ماما...
1 شهريور 1397
1